لب هایم می لرزیدونمی توانستم روی کلماتم مسلط شوم .
می خواستم نذر کنم شایدزودترخون ریزی اش بند می آمد.مغزم کار
نمی کرد.ختم قرآن،نمازمستحبی،چله،قربانی،ذکر،به چه کسی؟به کجا؟
میخواستم دادبزنم.قبلا چندبار می خواستم نذر کنم سالم برگرددکه شاکی شد
وگفت:«برای چی؟اگه با اصل رفتنم مشکل نداری ،کار درستی نیست!وقتی
عزیزترین چیزت روبه راه خدا می سپاری که دیگه نذرنداره!هم میخوای بدی هم
می خوای ندی؟» می گفتم :«درسته که چمران شهیدشد وبه آرزوش رسید،ولی اگه
بود شاید بیشتر به درد کشور می خورد!»زیربار نمی رفت،می گفت:«ربطی نداره!»
جمله ی شهید آوینی را می خواند:«شهادت لباس تک سایزیه که باید تن آدم به
اندازه اون دربیاد،هروقت به سایز این لباس تک سایز دراومدی،پرواز میکنی مطمئن
باش!»
نمی خواست فضای رفتن را از دست بدهد،می گفت:«همه چی رو بسپاردست خدا.
پدر ومادر خیر بچه شون را می خوان.خدا که بنده هاش رو از پدر و مادرشون بیشتر
دوست داره!»
#کلیدواژه-نذر-شهادت-لباس تک سایز
#برگرفته -از کتاب قصه -دلبری-اززبان-همسرشهید-مرجان -درعلی
#شهید-محمدحسین-محمدخانی